شرق‌شناسی آنچارتد ۲؛ فروید تبت

نسخه‌ی اول آنچارتد در زمان عرضه خیلی زود به بازی‌ای با محیط‌های زیبا و داستان‌گویی سینمایی مشهور شد. اگر به صحبت‌های سازنده‌های نسخه‌ی دوم توجه کنیم کلیدواژه‌های مشخصی می‌بینیم: همذات‌پنداری، واقع‌گرایی، جزییات، آدم عادی، و متوازن. اینها در شرح مجموعه‌ای به کار رفته که درباره‌ی یک ماجراجویِ گنج‌یاب بشاش است که به سرزمین‌های دوردست می‌رود تا (سرانجام) ارتش‌های کوچک و نیروهای اهریمنیِ حافظ عتیقه‌های طلسم‌شده را نابود کند. بعبارتی سری آنچارتد یک نگرش فانتزی دارد، اما معماران این نگرش همزمان روی «واقع‌گرایی» هم متمرکزند. اریک پانگیلیان/Erick Pangilian، کارگردان هنری آنچارتد ۲: در میان دزدان، در شرح‌اش درباره‌ی بازی می‌نویسد:

«آنچارتد همیشه روی زمین سفت واقعیت قرار داشته و دارد، و سعی می‌کنیم داستان را درعین اینکه به فانتزی‌ترین شکل ممکن درآوریم اما واقع‌گرایانه نگه داریم. همیشه دنبال ساخت چنین جهان رنگارنگ و سرزنده‌ای بودیم. در همه‌ی بافت‌ها و جزییات‌ها می‌خواهیم جنب‌وجوش داشته باشیم. همه‌چیز درباره‌ی جزییات، جزییات و جزییات است. در واقع یک سری از اعضای تیم ما واقعا به گومپاهای نپال و تبت رفتند. و به مکان و فرهنگ‌ و معماری‌شان نگاه می‌کنی و فکر می‌کنی این فرهنگ چطور تکامل پیدا کرد، و به رنگ‌ها و طراحی‌شان در محیط‌ها خیره می‌شوی. و بعضی وقت‌ها وفاداری به واقعیت خیلی بهتر از ساخت نسخه‌های خیالی و فانتزی است.»

بخوانید: شرق‌شناسی آنچارتد ۱؛ خون پاک آلمانی

بااین‌حال وقتی خود بازی را انجام می‌دهیم این ارزیابی‌ها دیگر جور درنمی‌آید. پانگیلیان دو بار از کلمه‌ی «فرهنگ» استفاده می‌کند، اما بازی هیچ فرد اهل نپال را نشان نمی‌دهد، به استثنای یک میان‌پرده که حکم تزئین پیش‌زمینه را بیشتر دارد. در تمام مدت زمانی که نیتن در نپال حضور دارد در محیط‌های پرتراکم شهری قدم می‌زند، و گفته می‌شود مردمان نپال هم آنجا هستند (مشغول مبارزه در جنگ داخلی‌ای که هیچ‌وقت بازی درباره‌اش زیاد توضیح نمی‌دهد)، ولی هیچ‌وقت در تصویر ظاهر نمی‌شوند.

اگر پرسیده شود پایه‌های اساسی فرهنگ آمریکایی چیست، احتمالا فرد فهرستی از ارزش‌های سیاسی و اجتماعی ارائه می‌دهد: فردگرایی، لیبرال دموکراسی، روحیه‌ی کاری پروتستانی، و غیره. اما پلیری که آنچارتد ۲ را تمام می‌کند بعید است بتواند فهرست مشابهی از فرهنگ مردم نپال بنویسد. چون اساسا چیزی جز یک سری مصنوعات و تزئینات از نپالی‌ها نمی‌بیند. یا به قول پانگیلیان، فقط «جزییات» می‌تواند ببیند.

پانگیلیان به سفر اعضای تیم به نپال و تبت اشاره می‌کند، اما بازی نهایی اینطور بنظر می‌رسد که هیچ‌کدام با هیچ بومی‌ای حرف نزده‌اند. وقتی بروس استیرلی در مقام کارگردان بازی درباره‌ی چالش‌های ساخت آنچارتد ۲ بحث می‌کند، با استفهام انکاری می‌پرسد «… چطور می‌تونید شخصیتی مناسب در محیطی مناسب بسازید؟» و بااین‌حال، این «محیط مناسب» خالی از همه‌ی آدم‌هایی است که ساکن همان محیط هستند. شرق‌شناسی ادوارد سعید با یک مثال تاریخی مشابه این موضوع را مشخص می‌کند:

«… زائران قرن نوزدهمی فرانسوی کمتر دنبال علم و بیشتر دنبال غرایبی جذاب بودند. خصوصا در مورد زائران ادیب این قضیه صادق است، زائرانی که اولین آنها شاتوبریان/Chateaubriand بود، و شرق به افسانه‌ها و تمایلات و نیازهایشان روی خوب نشان می‌داد. اینجا می‌بینیم چگونه همه‌ی زائران، خصوصا فرانسویان، از شرق بهره‌برداری می‌کنند تا فورا امیال خودشان را توجیه کنند.» (Said, 1978, p. 170)

بازی Uncharted 2

یک ویژگی محوری و اساسی سری آنچارتد ست‌پیس‌های خیره‌کننده‌ی «سینمایی» است که در این مکان‌های محلی جذاب اتفاق می‌افتند. بنابراین پانگیلیان برای تشریح رویکرد تیم به تزئینات محیط زیاد کلمه سرهم می‌کند: «رنگارنگ»، «باطراوت»، «غنی»، «پرجزییات». طبق کاربرد پانگیلیان، «فرهنگ» یعنی همین تجملات و تزئینات. اگر فضا را به چشم یک کاراکتر ببینیم، پس مهم‌ترین ویژگی این کاراکتر برای ناتی داگ این است که صرفا کاراکتر خوشگلی باشد.

پس مقصود پانگیلیان از اینکه می‌گوید ناتی داگ به دنبال ساخت یک فانتزی واقع‌گرایانه است، و به قول استیرلی، باید «در محیط مناسب» باشد، دقیقا چیست؟ بحث من در این مطلب این است که آنچارتد ۲ برای توجیه این ماجراجویی جدیدش نان یک فانتزی جنسی عجیب اما جذاب را می‌خورد. سفر نیتن دریک به شرق او را مرد بار میآورد، و فرارش از آنجا هم به معنی پیروزی در سلطه‌ی جنسی است.

همه‌چیز برای عشق

ماجراجویی در حالی شروع می‌شود که همکار قدیم نیتن، هری فلین، او را برای دزدی از موزه از طرف یک مشتری پولدار، به کار می‌گیرد. هدف دزدیدن فانوسی است که هدیه‌ی کوبلای خان به مارکو پولو بود و، گویا، سرنخی‌ از مکان گنج یک ناوگان در آن هست. نیتن، هری و شخص سوم تیم، یعنی کلوئی فریزیر، برنامه می‌ریزند بعدا به مشتری اصلی خیانت کرده و خودشان دنبال یافتن گنج بروند.

اما هری نمی‌داند کلوئی معشوقه‌ی سابق نیتن است و پنهانی برای بحث سر این نقشه با هم خلوت می‌کردند. کلوئی با هری هم دوست است، که حسادت نیتن را برمی‌انگیزد، علی‌رغم اینکه (طبق گفته‌ی کلوئی) این خود نیتن بود که این رابطه را شروع کرد. بهرحال کلوئی از نیتن سواری می‌گیرد و می‌گوید بعد از یافتن گنج و تقسیم غنائم حتما با او گم‌وگور می‌شود.

اگر این تعاملات تا اینجا بیشتر شبیه یک سریال آبکی است تا فیلمی اکشن ماجراجویی، ولی اثری که می‌خواهد بگذارد عمدی است. امی هنینگ، کارگردان بازی، توضیح می‌دهد «جنبه‌هایی از کمدی رمانتیک در بازی هست که ندرتا در بازی‌ها حضور دارند». بعلاوه میل نیتن به شکار این گنج حالا یک انگیزه‌ی جنسی هم پیدا می‌کند — موفقیت در یافتن گنج یعنی کلوئی حاضر می‌شود هری را به‌خاطر نیتن رها کند.

زمان نفوذ در موزه، او و هری فانوس را یافته و می‌شکنند. داخلش ورقه‌های صمغ آبی‌رنگ و یک کاغذ پیدا می‌کنند. نیتن با شور و شوق صمغ‌ها را در کومه گذاشته و آتش می‌زند، و از روی نور آتش علامت یک نقشه روی کاغذ دیده می‌شود، به اضافه‌ی نوشته‌هایی برای یافتن این ناوگان در بورنئو. بعلاوه این نوشته‌ها نشان می‌دهد مارکو پولوْ سنگ سینتامانی و شامبالا را هم پیدا کرده بود.

متاسفانه برای نیتن، اینجاست که هری به او خیانت کرده و فرار می‌کند و می‌گذارد نیتن محاصره‌شده همانجا دستگیر شود. سپس داستان سه ماه بعد را نشان می‌دهد، جایی که نیتن با کمک کلوئی و ویکتور سالیوان از زندان بیرون کشیده می‌شود. نیتن برای تخلیه‌ی خشمش بابت این خیانت می‌گوید زمانی که با هشت زندانی دیگر هم‌بند بود، همگی از یک سطل برای قضای حاجت استفاده می‌کردند. برای آنها که با محبوبیت جوک‌های جنسی با مضمون تجاوز در زندان در آمریکا آشنا هستند، واضح است که پشت این روایت نیتن یک‌جور احساس تحقیر جنسی وجود دارد. خیانت هری نه فقط باعث شد رسیدن به گنج و کلوئی برای مدتی از دست نیتن سر بخورد، بلکه مجبورش هم کرد برای مدت‌ها کنار مردان غریبه برای قضای حاجت شلوارش را پایین بکشد.

کلوئی و سالی با دادن اطلاعات جدید به نیتن فرصت انتقام را برایش فراهم می‌کنند: هری و مشتری‌اش زوران لازارویچ/Zoran Lazarevic ناوگان گمشده‌ی مارکو پولو را پیدا کرده‌اند اما هنوز به سرنخی برای یافتن محل سنگ‌های سینتامانی نرسیده‌اند. شایان ذکر است که نیتن، سالی و کلوئی همه مداما هوش هری را به ریشخند می‌گیرند یا به اتفاق تحقیرش می‌کنند. شکست دادن هری صرفا از روی تسویه‌ حساب نیست، به غرور هم ربط دارد، و بازیابی غرور صرفا به این خاطر نیست که از نظر جنسی تحقیر شد، او می‌خواهد میلش به سلطه‌طلبی را هم احیا کند.

خنجر فروید

وقتی این سه نفر به بورنئو برمی‌گردند، و کلوئی هم برای جمع‌آوری اطلاعات وانمود می‌کند به هری وفادار است، وارد محلی می‌شوند که لازارویچ دارد خاک‌برداری می‌کند. حالا فرصت خوبی‌ست تا با واکاوی متریال‌های تاریخی سرنخ‌های جدیدی پیدا شود. از جمله این متریال‌ها ورق‌هایی از دفاتر مارکو پولو است. نیتن با بررسی‌شان می‌فهمد این کاشف قرن سیزدهمی هیچ‌وقت به سنگ سینتامانی از شامبلا نرسیده. با کمک سالی و کلوئی (که از چنگ هری و لازارویچ فرار می‌کند) در ادامه مکان اختفای هم‌سفرهای ناوگان گمشده‌ی مارکو پولو را پیدا می‌کنند. یکی از اسکلت‌ها در میان دستانش جعبه‌ای‌ست که حامل خنجری طلایی و نقشه‌ای باستانی است.

روی این نقشه علاماتی هست که به دره‌ای در معابد نپال اشاره می‌کند، که «در تمام معابد پرشمارش فقط یکی راز رسیدن به شمبالا را در خود پنهان کرده — و این مسیر فقط برای آن زائری برملا خواهد شد که گذرنامه‌ی طلایی داشته باشد». نیتن به سالی و کلوئی می‌گوید این خنجر یک فوربا/phurba است، شی‌ای تبتی که در مناسک برای نابودی موانع روحانی استفاده می‌شود.

دو کلمه در اینجا ارزش بررسی دارد، نخست کلمه‌ی «زائر». این کلمه یادآور آن نقل‌قولی‌ از ادوارد سعید است که چند پاراگراف بالاتر [درباره‌ی فرانسوی‌ها] آورده شد. نقش فوربا در «نابودی موانع روحانی» بر این موضوع صحه می‌گذارد که ماجراجویی نیتن در شرق به معنی رسیدن به هدفی شخصی است. به قول ادوارد سعید، «آسیا فی‌نفسه مهم نیست، آسیا مادامی که استفاده‌ای برای اروپای مدرن داشته باشد مهم است». (Said, 1978, p. 115) در اینجا نیتن حکم همان اروپایی را دارد.

بازی uncharted 2

کلمه‌ی قابل‌توجه دوم «گذرنامه» است؛ کلمه‌ای که دلالت قانونی دارد بر عبور و مرور افراد. به‌هرحال، یک گذرنامه‌ی واقعی باید زمان ترک یا ورود به سرزمین جدید مهر بخورد و بررسی شود، و بنابراین یک‌جور هنجار بوروکراتیک درباره‌ی حرکت انسان‌ها بوجود می‌آورد. بدون چنین سندی، عبور از مرزها باید متوقف شود. تشبیه فوربا در آنچارتد بعنوان «گذرنامه»ی ورود به شامبالا یعنی این خنجر وسیله‌ای‌ست که امکان عبور و مرور «زائر مستحق» را فراهم می‌کند. نظر به اینکه کلمه‌ی زائر در اینجا دلالت بر سفر یک غربی به شرق دارد (مثل سفر یک مسیحی مومن به اورشلیم)، کلمات به‌کاررفته در اینجا را کنار هم بگذاریم می‌بینیم رسیدن به شرق نیازمند ضوابط مخصوصی‌ست که فقط برای مسافر اروپایی رزرو شده است. دوباره باید به ادوارد سعید برگردیم:

بخوانید  آیا نوسفراتو همان دراکولا است؟

«آزادی وارد شدن همیشه امتیاز شخص غربی بوده، چون او از فرهنگی قوی‌تر می‌آید حق دارد وارد شود، درگیر شود، و، آنطور که [بنجامین] دیزرائیلی زمانی گفت، می‌تواند به رموز آسیا شکل و معنا بدهد.» (Said, 1978, p. 44)

لحن سعید در اینجا عمدا پیشنهادی است؛ آن شرق‌شناسانی که سعید به آنها ارجاع می‌دهد، برایشان استعمار و جماع — خصوصا به‌عنوان فاعل — به‌لحاظ استعاری علی‌السویه و یکسان است. در خلاصه‌کردن بیانات بعضی از این محققان شرق‌شناس، سعید می‌گوید:

«مقصود در اینجا این است که مناطق ضعیف‌تر یا توسعه‌نیافته مثل شرق برای منافع فرانسویْ وسوسه‌برانگیز است، یعنی برای دخول و آبستن‌شدن اغوایش می‌کند — به‌طور خلاصه، برای استعمار.» (Said, 1978, p. 219)

در بخش قبلی درباره‌ی آنچارتد ۱ نشان دادم نیتن درگیر یک فرآیند سلطه‌طلبانه است؛ در آنچارتد ۲، این فرایند حالت شهوانی به خود می‌گیرد که در نقاط مختلف داستان نمایان می‌شود. زمانی که کلوئی و نیتن با هم در دره‌ی معابد — که حالا شهر بزرگی شده — ملاقات می‌کنند (سالی در اینجا از ماجراجویی بیرون رفته)، کلوئی کمی بعد نیتن را از دست سربازان لازارویچ نجات می‌دهد. بعد از اینکه گردوخاک‌ها خوابید، کلوئی به شوخی به نیتن می‌گوید «اوه، اونی که تو جیبته همون خنجر تبتیه که برای مناسک استفاده می‌کنن؟».

خنجر در اینجا حالا نه فقط یک گذرنامه بلکه آلت رجولیت است، نماد نعوظ نیتن، و کلید رسیدن به ثروت‌های شرق و برقراری رابطه‌ی رمانتیک با کلوئی. زمانی که بالاخره فرصت مناسب برای استفاده از خنجر پیش می‌آید می‌فهمند باید برای باز کردن در، آن را در سوراخ‌های مختلفی فرو کنند. بعضی از این سوراخ‌ها در دهانه‌ی مجسمه‌هاست، بعضی‌ها در شکم یا کشاله ران، و بعضی در دیگر غیرحساس؛ اما از این نتیجه نمی‌توان اجتناب کرد که اگر خنجر نماد آلت رجولیت باشد، پس این مدخل‌ها مثل رَحِم می‌مانند، و روزنه‌های شرق.

البته چنین بی‌بندوباری‌ای اس و اساس فانتزی سلطه‌طلبی است. ادوارد سعید هنگامی که به بحث درباره‌ی گوستاو فلوبر، نویسنده‌ی فرانسوی قرن نوزدهمی، می‌رسد، می‌گوید شرق به ابژه‌ی یک فانتزی جنسی تبدیل می‌شود، می‌شود جایی که افراد خسته‌شده از هنجارهای جنسی بورژوازی به آن فرار می‌کنند:

«فلوبرت در تمام رمان‌هایش شرق را مکانی می‌بیند که فانتزی‌های جنسی می‌توانند در آن آزاد شوند… مشخصا بین شرق و آزادی بی‌قید جنسی پیوند برقرار شده… تقریبا از سال ۱۸۰۰ به بعد هیچ نویسنده‌ی اروپایی‌ای نبوده که وارد چنین حیطه‌هایی نشده باشد.» (Said, 1978, p. 190)

این اشارات جنسی در کل روایت بازی فراوان‌اند. تقریبا بلافاصله بعد از برخورد اولیه، نیتن یک‌جور سمبل روی خنجر می‌بیند که با سمبل دیده‌شده در معماری شهر مطابقت دارد، و نشان می‌دهد معبدی هم که پیدا خواهند کرد باید همین سمبل را داشته باشد. زمانی که نیتن و کلوئی به نقطه‌ای مناسب می‌رسند و معبد در دیدرس‌شان قرار می‌گیرد، و شهر را با دوربین‌هایشان رصد می‌کنند، انعکاس «تصویر غربی باسوادی می‌شوند که دارد شرقِ منفعل، زنانه، و چه بسا ساکت و تاق‌باز را بررسی می‌کند… تا شرق رازهایش را برایش فاش کند». (Said, 1978, p. 137–۱۳۸)

توانایی انجام امور فکری استعمار [مثل نقشه‌برداری و کاوش با دوربین]، امتیاز حرکت آزادانه در سرتاسر سرزمین، و میل به بی‌وبندباری جنسی — همه‌ی اینها بهم متصل‌اند و غیرقابل‌تفکیک. نیتن با فوربا [امور فکری] یاد می‌گیرد چطور می‌تواند به رموز شرق دخول کند، و با گذرنامه‌ی طلایی امتیاز کسب می‌کند تا وارد جسم شرق شود، و با او جماع کند. اما مهم‌تر از همه اینکه روایت هر سه را با نیرو و شکل یکسان تصویر می‌کند.

آنهایی که گریختند

هنگام رفتن به معبد، نیتن و کلوئی با النا فیشر (همان خبرنگار شماره‌ی قبلی) روبه‌رو می‌شوند، که با جف (فامیلش مشخص نمی‌شود)، همکارش، برای فیلم‌برداری به نپال آمده است. النا به نیتن می‌گوید لازارویچ یک جنایتکار جنگی فراری است که طبق گفته‌ی ناتو بعد از «یک‌سری بمب‌گذاری» کشته شد. همینطور می‌گوید «نیت، طرف واقعا یه هیولاست. داریم درباره‌ی شکنجه، قطع عضو و اعدامهای فله‌ای حرف می‌زنیم». هیچ‌وقت گفته نمی‌شود قربانیانش چه کسانی بودند یا این جرایم کجا اتفاق افتاد؛ فقط این مهم است که لازارویچ مقابل پروتاگونیست یک شخصیت شیطانی و خطرناک بنظر برسد.

اگر هری رقیب نیتن در رسیدن به شرق است، لازارویچ رقیب بزرگ‌تری هم هست. در روایت کلی دلایل غیرقابل‌اثبات برای شیطانی‌بودن لازارویچ می‌آورند اما در عمل تمام کاری که در داستان انجام می‌دهد رقابتش با نیتن است. کلوئی اشاره می‌کند «داره برای رسیدن به معبد کل شهر رو بهم می‌ریزه»، و به عفت شرق دست‌درازی می‌کند، و فرق نیتن این است که در این هوس‌بازی با پنبه سر می‌برد.

وقتی نیتن و کلوئیْ النا را پیدا می‌کنند، بگومگویشان نشان می‌دهد رابطه‌ی نویدبخش بین نیتن و النا در پایان آنچارتد ۱ خوب جلو نرفت و شکرآب شد. کلوئی با گفتن اینکه النا «قلبت رو شکست» نیتن را اذیت می‌کند. نیتن انکار می‌کند، اما مصر است که النا و جف حتما در این سفر همراهشان شوند. وقتی همه می‌گویند این تصمیم بد یا نالازمی است، فورا هلیکوپتری که مزدوران لازارویچ سوارش هستند به صحنه می‌آید. حضور رقیب شیطان‌صفت، اصرار او بر اینکه باید سرپرست کلوئی و النا و جف شود را حالا قابل‌قبول می‌کند.

حال که النا وارد پیرنگ داستان شده، گویی نیتن میان شکست‌های جنسی‌اش محصور شده. او رابطه‌اش با کلوئی را رها کرد و در بدو امر هم نمی‌خواست دوباره سمتش برگردد. رابطه‌اش هم با النا سرانجام خراب شد. با خیانت هری هم که شرق از دستش لیز خورد. درست مثل آن زائر فرانسوی‌ای که ادوارد سعید توصیف می‌کند، نیتن «شدیدا بابت احساس اینکه شرق را از دست داده سرخورده است». (Said, 1978, p. 169) اما ماجراجویی‌های استعماری‌اش برایش فرصت طلایی ساخته تا دوباره همه‌ی اینها را جبران کند. سعید می‌نویسد «شرق نماد خیالات [ژرار دو] نروال و زن فراری‌ای که در مرکز قصه قرار گرفته می‌شود، که در حکم هم رسیدن به معشوقه است و هم فقدان او» (Said, 1978, p. 184). در این نقل‌قول چه بسا نام ژرار دو نروال را بتوان با نیتن عوض کرد [که برای او هم مشرق‌زمین در حکم رسیدن به معشوقه‌های ازدست‌رفته است].

آنچارتد 2

جف تا حد زیادی حضورش در این ماموریت بیهوده است و فورا هم کشته می‌شود تا سفر نیتن هموارتر شود. اول برای اینکه حالا می‌تواند راحت‌تر به عشق النا برسند، بدون اینکه توجهش پرت کس دیگری شود. دوم اینکه توانست برای جلب نظر النا راحت‌تر قهرمان‌بازی درآورد. به‌هرحال، جف برای النا مهم بود، و نیتن با تلاش برای نجات جف خودش را در چشم النا عزیز کرد. بعد از فرار از دست سربازان لازارویچ، درست بعد از مرگ جف و خیانت کلوئی، نیتن و النا لحظه‌ای دوستانه و آرام کنار هم می‌گذرانند، انگار تمام آن مشکلاتی که پشت سر گذاشتند میل‌شان را بهم بیشتر کرده باشد. از اینجا به بعد دیگر نه اسم جف می‌آید و نه اشاره‌ای به او می‌شود؛ در بهترین حالت، در داستان، فقط یک ابزار بود.

دیگر کاربرد مرگ جف، توجیه سکانس مقابله‌ی چهره به چهره‌ی نیتن و لازارویچ است. طوری که لازارویچْ جف را با خونسردی می‌کشد قرار است به ما چهره‌ی تبهکاری خطرناک و منفی بنمایاند. حتی قبل از این هم، وقتی نیتن و النا آماج گلوله‌هایش قرار گرفته بودند، لازارویچْ نیتن را «مردک» صدا می‌زد و مثل کاری که کلوئی قبلا کرد، فوربایی از غلاف اسلحه‌اش بیرون می‌آورد. ژست کلوئی قرار بود اروتیک باشد اما ژست لازارویچْ مردانه؛ او آلتی که اراده‌ی معطوف به قدرت نیتن بر شرق را ممکن می‌کرد از او می‌دزدد. بعد از شلیک به جف، لازارویچ با سلاحش گواهی روزنامه‌نگاری که به کمربند النا چسبیده را برمی‌دارد. در اینجا سلاح در حکم آلت جنسی‌ای است که می‌خواهد برتری‌اش بر النا را ثابت کند.

پس در یک سکانس، لازارویچ قدرت استعماری کلوئی و نیتن بر شرق را ازشان می‌دزدد و تهدید به قتل می‌کند (و به النا، تلویحا تهدید به تجاوز). بااین‌حال، او همچنان انسانی بی‌ایدئولوژی است. او هیچوقت پشت کارهایش سیاست یا هدف ملموسی وجود ندارد مگر قدرت‌طلبی در عریان‌ترین شکل. تمام کاراکتر او در آدم‌کشی و بی‌رحمی خلاصه شده. تنها جزییات سیاسی درباره‌اش ملیت روسی‌اش است، ولی این هم شاید صرفا علامتی برای شفاف‌سازی‌ست [و سیاسی نیست]. در اینجا ادوارد سعید درباره‌ی شرق‌شناسی در زمان جنگ سرد می‌نویسد:

«مورتیمر گریوز می‌گفت (برای گوش‌هایی که شنوا بودند) برای مقبولیت ایده‌ی آمریکایی‌ها در شرق دور می‌بایست فهم نیروهای آمریکایی از ایده‌هایی که قرار است در شرق با آنها روبه‌رو شوند عمیق شود. اساسی‌ترین این ایده‌ها، البته، کمونیسم و اسلام بود». (Said, 1978, p. 295)

زمانی که گریوز حوالی دهه‌ی پنجاه این حرف‌ها زد، روسیه (بعنوان چیزی غیرقابل‌تفکیک از اتحاد شوروی) عملا در چشم غرب مترادف شده بود با تهدید کمونیسم. در دوران اخیر، بعد از سپری‌شدن وحشت سرخ مک‌کارتی، بحران موشکی کوبا، جنگ نیابتی در افغانستان، و بن‌بست طولانی در دیوار برلین، روسیه و تاریخ کمونیسم در اذهان آمریکایی‌ها با هم یکسان و برابر شدند. آنچه سعید در اینجا می‌نویسد، خیلی راحت می‌شود جای «اسلام» نوشت «کمونیسم» و جای «مسیحیت» نوشت «کاپیتالیسم» بدون اینکه معادله بهم بریزد:

بخوانید  هوگو آلمیدا: یک سال دیگر هم در سپاهان می‌مانیم

«علاقه‌ی اروپایی به اسلام نه از سر کنجکاوی بلکه از سر ترس بود، ترس دینی یکتاپرست و رقیبی به‌لحاظ فرهنگی و نظامی قدرتمند برای مسیحیت». (Said, 1978, p. 342–۳۴۳)

کمونیسم به یکجور ویروس شرقی تبدیل و به سد راه هژمونی غرب تبدیل می‌شد؛ لازارویچ هم حوزه‌ی نفوذ نیتن را، که نماد غرب است، از او می‌دزدد. این تهدید زمانی تشدید می‌شود که هری، در مقام پادوی لازارویچ، کلوئی را برمی‌دارد و می‌برد، یا زمانی که لازارویچْ النا را تهدید می‌کند. اما لازارویچ یک انسان غربی نیست؛ او نماد همان ویروس است، خودش حکم جهان شرق را دارد که [مثل کمونیسم و اسلام] در سودای هژمونی‌ است.

پس قابل پیش‌بینی است که وقتی نیتن و النا فرار کرده و نفسی تازه می‌کنند، نیتن فورا سراغ کلوئی می‌رود گرچه از طرف النا سرزنش می‌شود. نیتن سرانجام ارتش کوچکی از کماندوهای تا دندان مسلح را شکست می‌دهد، از قطاری که از پرتگاه‌های هیمالیایی عبور می‌کند بالا می‌رود، هلیکوپتری جنگنده را پایین می‌آورد، و با تروریست عظیم‌الجثه‌ و عربده‌کشی تن‌به‌تن می‌جنگد تا فوربا را برداشته و کلوئی را نجات دهد. اما نیتن متعجب می‌شود وقتی می‌بیند کلوئی نمی‌خواهد نجات پیدا کند:

کلوئی: از قطار برو بیرون، نیت
نیتن: درباره‌ی چی حرف می‌زنی؟ هیچ خبر داری چی‌ها پشت سر گذاشتم؟
کلوئی: هیچ‌وقت نخواستم با این قهرمان‌بازی‌ها خونتو کثیف کنی.
نیتن: بیخیال، وقت برای این چیزها نداریم.
کلوئی: درست می‌گی. پس از قطار بپر پایین، تا هنوز وقت هست.
نیتن: و تو رو پیش اونها رها کنم؟
کلوئی: تو که از قبل تصمیمت رو گرفتی.
نیتن: انتظار داشتی چیکار کنم؟
کلوئی: انتظار داشتم هوامو داشته باشی!
نیتن: هواتو داشتم!
کلوئی: چطور ممکن بود وقتی حواست پرت اون دو نفر دیگه بود؟!
نیتن: خیلی خب،‌ پس با فلین عاقبت‌به‌خیر بشی! به همدیگه هم میاید. می‌دونی، هنوز باورم نمی‌شه تو —

کلوئی اساسا حرفش درباره‌ی وفاداری‌ست، و می‌خواهد بگوید نیتن به این رابطه‌ی تلویحا تکی پشت پا زده است. نیتن تصور می‌کند تلاش‌هایی که برای نجات کلوئی کرده رستگارش می‌کند اما وقتی کلوئی نمی‌پذیردش شروع به طعنه‌زدن می‌کند. اما کلوئی صرفا نه این رابطه‌ی رومانتیک را بلکه فانتزی بی‌وبندبارانه‌ای که تمام سفر نیتن به شرق را توجیه‌پذیر کرده هم پس می‌زند. مصر است فقط و فقط باید به او وفادار بماند، و اینگونه توانایی نیتن برای نفوذ به فضاها و بدن‌هایی که می‌خواهد را اخته می‌کند، و بنابراین جلوی اراده‌ی معطوف به قدرت جنسی‌اش را می‌گیرد.

آنچارتد ۲

در حین این اختگی اما صدای گلوله دیالوگ بین نیتن و کلوئی را قطع می‌کند. هری سروکله‌اش پیدا شده و به زیر شکم نیتن شلیک می‌کند، مشابه زخمی که قبلا جف برداشت و او را محتاج کرد. در هر دو مورد، زخم نزدیک کشاله ران است و خون از آن بیرون می‌جهد، و نیروی هر دو را می‌گیرد. طبق تحلیل فرویدی، این زخم‌ها آنها را اخته کرده و ظاهر دوران قاعدگی زنان را بهشان می‌دهد. در هر دو مورد، قربانی‌ها محتاج کمک بقیه می‌شوند؛ نیتن سعی کرد جف را نجات دهد، و حالا خودش در برف‌های هیمالیا گیر افتاده (البته قبلش کلی حرکات آکروباتیک و تیراندازی اتفاق افتاد).

مسئله‌ای اساسا بر سر قدرت

بعد از گیر افتادن در برفْ نیتن در خانه‌ای ناآشنا بیدار می‌شود و می‌فهمد به مزرعه‌ای کوهستانی و دوردست آورده شده است. النا می‌گوید چند روزی را بی‌هوش و در دوران نقاهت بوده، و از روی ذوق‌زدگی بغلش می‌کند، و جای زخم نیتن درد می‌گیرد. النا نیتن را با کارل شیفر آشنا می‌کند، پیرمردی آلمانی که واضحا نماد مردی خردمند و بادانش است.

شیفر اول درباره‌ی شامبالا و سنگ سینتامانی صحبت و بعدا خودش را مختصرا معرفی می‌کند: او نیز سابقا بعنوان رهبر گروه، هفتاد سال پیش دنبال این افسانه می‌گشت. وقتی می‌خواهد به نیتن اهمیت تکمیل ماموریتش را حالی کند، نیتن طفره می‌رود و می‌گوید کارش با ماجراجویی تمام شده. وقتی شیفر اصرار می‌کند اما لازارویچ بی‌خیال نخواهد شد، نیتن با طعنه می‌گوید «که اینطور؟ خب، خوش به حالش». شیفر اما خبر بدشوگونی دارد:

«دقیقا مشکل همین قدرته. بعضی از خوفناک‌ترین حاکمان در طول تاریخ فقط تکه‌ی کوچیکی از سنگ سینتامانی رو داشتن. مردانی مثل تیمور، چنگیز خان… اگر صرفا یک تکه نقره بتونه چنین قدرتی ببخشه، پس کسی که کل سنگ رو بدست بیاره به چه قدرت عظیمی قراره برسه؟»

شیفر نیتن را متقاعد می‌کند با فردی محلی به نام تنزین/Tenzin همراه شود تا بقایای سفر هفتاد سال پیش آنها که در غاری نزدیک مزرعه جا مانده را پیدا کنند. نیتن به مقصد که می‌رسد متوجه می‌شود در تمام اجساد یخ‌زده‌ی آنجا جای زخم‌های گلوله هست. و در واقع شیفر رهبری یک گروه از سربازان نازی را به‌عهده داشته و خودش هم به همه‌ی آنها شلیک کرده. در این بحبوحه لازارویچ در مزرعه آشوب به‌پا می‌کند، شیفر را گروگان می‌گیرد، و فوربا (که گفته می‌شود «کلید رسیدن به شامبالا» است) را برمی‌دارد. وقتی نیتن بالاخره در یک خانقاه کوهستانی قدیمی به سربازان لازارویچ می‌رسد، شیفر می‌گوید مجبور شد یارانش در این سفر را بکشد، چون اگر دست‌ [نازی‌ها] به این سنگ می‌رسید، «مسیر تاریخ عوض می‌شد».

می‌شود اینجا فرض کرد شیفر جلوی همکاران نازی‌اش را گرفت تا رایش سوم به پیروزی نرسد. از دیدگاه معاصر، به‌هرحال اگر متحدین جنگ جهانی دوم پیروز می‌شدند حتما «مسیر تاریخ عوض می‌شد».

اما اینها توجیهات بی‌اساسی است. طبق داستان، شیفر یک افسر نازی بود که این سفر را برای ثروتمندتر و قدرتمندتر کردن رایش سوم انجام داد و از همان اول هم قصدش ییروزی دولت‌های محور بود. بعلاوه سری آنچارتد هیچ‌وقت موضع سیاسی قاطعی نسبت به چیزی ندارد، پس شیفر هم هیچ‌وقت صریحا مخالفتی با نسل‌کشی یا فتوحات نظامی نمی‌کند (سیاست‌هایی که به نام «نازیسم» گره خورده است).

پس شیفر از ترس چه چیزی کل سربازانش را کشت؟ یا شاید اول باید بپرسیم آن «جریان تاریخ» چه بود که نمی‌بایست عوض می‌شد؟ ادوارد سعید با نقل قولی از گوستاو فلوبر، جواب احتمالی این سوال را می‌دهد:

«انسان مدرن رو به ترقی‌ست، اروپا از طریق آسیا دوباره نیرو می‌گیرد. قانون تاریخی‌ای هست که حرکت تمدن را از شرق به غرب نشان می‌دهد… دو شکل مختلف از بشریت در پایان به یکدیگر جوش خواهند خورد.» (Said, 1978, p. 113)

در اینجا غرب وارث میراث شرق است، و نهایتا مسئول آینده‌ی کل بشر. سعید نشان می‌دهد:

«صورت‌بندی شرق‌شناس این است که شرق طرف می‌کند و غرب دفع می‌کند: آسیا پیامبر دارد، اروپاْ دکتر (یعنی مردان باسواد، دانشمند: جناسْ عمدی است). از این برخورد… هم شرق و هم غرب سرنوشت‌‌شان را تکمیل و بر هویت خویش صحه می‌گذارند.» (Said, 1978, p. 137)

یعنی شرق آن عنصر پرحرارتی است که غرب از آن نیرو می‌گیرد. اما اختیار محاسبات سرد و تصمیمات سیاسی به‌عهده‌ی غرب می‌ماند. این رابطه‌ای‌ است که هم شاکله و هم موتور پیشران «جریان تاریخ» است.

بنابراین باید از آن سنگ به‌خصوص ترسید چون برای این رابطه‌ی سیاسی تهدیدزاست. جالب است که شیفر [از بین مردان قدرتمند تاریخ] تیمور لنگ و چنگیز خان را مثال می‌زند، که هر دو مغول و شرقی بودند.

«… شرق نهایتا یا چیزی‌ست که باید از آن ترسید (خطر زردپوستان/Yellow Peril، گله‌ی مهاجمان مغول، سلطه‌ی سیاهپوستان) یا باید کنترلش کرد (با برقراری امنیت، تحقیق و توسعه، یا اشغال‌گری در هر زمان ممکن)». (Said, 1978, p. 301)

اگر سنگ سینتامانی صرفا یک جواهر ارزشمند بود، غربی‌ها (چه ایتالیایی باشند و چه آلمانی یا آمریکایی) ساده استخراجش کرده و در کمال امنیت از مرزها عبورش می‌دادند. اما به این دلیل که سنگی‌ست با قدرتی جادویی و تاثیرات مخرب، خصوصا که از شرق می‌آید، آن را به چیزی خطرناک تبدیل می‌کند که باید با احتیاط به سمتش قدم برداشت. اگر چنین نیرویی روی تصمیم‌گیری‌های غربی‌ها اثر بگذارد رابطه‌ی سیاسی‌ای که شرق‌شناس (و بنابراین، استعمارگر) بر اساس آن هژمونی‌اش بر شرق را جلو می‌برد واژگون خواهد شد. اینکه این سنگ با چه سازوکاری چنین قدرتی دارد مهم نیست، چون:

«برای انسان شرقی، همیشه نقش انفعالی فرض می‌شود؛ برای شرق‌شناس اما، قدرت [فعال] مشاهده، مطالعه و غیره… رابطه‌ی میان این دو اساسا مسئله‌ای سر قدرت است» (Said, 1978, p. 308)

برای همین است که لازارویچ تهدید بزرگی‌ست، و برای همین شیفر مصر است باید جلوی این تهدید ایستاد. لازارویچِ شرقی حق ندارد چنین قدرت عظیمی بگیرد و رقیب هژمونی غرب شود. دقیق‌تر بخواهیم بگوییم، آزاد کردن جادوی شرقیِ نهفته در سنگ سینتامانی این رابطه‌ی قدرت را بهم می‌زند.

لازارویچ در مواجهه‌ی بعدی با نیتن هم این تهدید را بروز می‌دهد و تلویحا «اراده»ی افرادی مثل چنگیز خان، هیتلر، استالین و پل پوت را می‌ستاید. این مجموعه‌ی مختلط از مستبدان، به ترتیب، کنایه دارد به هجوم مغولان، مصداق بارز استبداد شیطانی، کمونیسم اقتدارطلب، و استبداد شرقی. این ارجاعات نشان می‌دهد آرزوهای لازارویچ آن جنسی از استبداد است که مخاطب آمریکایی خیلی سریع می‌تواند تشخیص دهد دشمن ایده‌آل‌های «غربی» مثل فردگرایی، دموکراسی و فرایند دادرسی منصفانه است. «نجات‌دادن دنیا» در اینجا به معنای جلوگیری از تهدیدی نظامی برای حیات غربی‌ست که در سرزمین‌های دوردست برایش نقشه چیده‌اند. این پیشگیری به‌طرز اجتناب‌ناپذیر یعنی انسان شرقی باید توسط غربی به سلطه درآید، تا تهدیداتش از بین رفته و ویروس‌ از شرق به غرب سرایت نکند.

بخوانید  فلش بکی به صحبت‌های قدیمی آتیلا حجازی: نکونام جنتلمن و باشخصیت است!

البته تهدید لازارویچ نهایتا در قالب انگاره‌های جنسی بیان می‌شود. او با تهدید جان النا و کلوئی (معشوقه‌ها) است که نیتن را وادار می‌کند راه مخفی منتهی به شامبالا را نشانش دهد. وقتی نیتن به مهره‌ی سوخته تبدیل شد، لازارویچ می‌گوید «می‌خوام نیتن [رو زنده نگه دارم] تا شامبالا رو ببینه و درحالی بمیره که می‌دونه من ازش این فرصت رو گرفتم». وقتی به شامبالا می‌رسند، لازارویچ برای تحقیر نهایی می‌گوید نیتن و النا باید جلویش زانو بزنند قبل از اینکه بهشان شلیک کند. چنین ژستی اساسا مثل تجاوز و تسلیم‌شدن مقابل قدرت جنسی برتر است. تنها دلیلی هم که از خیر جان کلوئی می‌گذرد این است که به‌عنوان پاداش او را به هری هبه کند.

با حمله‌ی انسان‌نماهای عضلانیِ دندان‌سیاه به نیروهای لازارویچ، نیتن و النا و کلوئی فرصت فرار پیدا می‌کنند. بعد مشخص می‌شود شامبالا پر از این هیولاهای عربده‌کش و ماورایی‌ست که با تیروکمان‌های بدوی شلیک می‌کنند و موجودات خیلی سرسختی‌اند. با اینکه شامبالا در ارتفاعات هیمالیاست ولی دره‌ای‌ست سرسبز اما برخلاف این ظاهر گول‌زننده، توسط نگهبانان عضلانی و میمون‌مانند که به‌طرز کمیکی ترسناک ساخته شده‌اند محافظت می‌شود:

«شرق بنظر می‌رسد نه فقط بر باروری زمین بلکه بر یک وعده (و تهدید) جنسی هم دلالت دارد، و ایضا بر شهوت و امیال سیری‌ناپذیر.» (Said, 1978, p. 188)

آنچارتد ۲

حاصلخیزی شرق به شکل یک زمین بارور در شامبالا دگردیسی می‌یابد. نه فقط سرسبز است — مملو از، به قول پانگیلیان، «جزییات» زیبا و تزئینی — بلکه از جای‌جایش آب فواره می‌زند. در آخر بازی مشخص می‌شود سنگ سینتامانی اصلا جزو جواهرات نیست، بلکه یک کهربای بزرگ است. بعبارتی، شیره‌ی درختی فسیل‌شده. این شیره از دل «درخت زندگی» بیرون می‌آید، درختی غول‌پیکر در مرکز این مزرعه‌ی بهشتی. شامبالا، در نماد شرق، موجودی‌ست بارور که تاثیرات خطرناک و مخربش مثل آب از بدن بیرون می‌جهد.

نیتن متوجه می‌شود هیولاها با خوردن صمغ این درخت به این شکل درآمدند، و سابقا انسان‌های معمولی بودند. ریشه‌ی آن تهدید جنسیِ شرق، آنطور که غرب برای خود افسانه‌سازی می‌کند، همینجاست. مصرف داوطلبانه‌ی ماده‌ی حیات شرق باعث می‌شود انسان شرقی به‌وجود بیاید، یعنی موجودی فاقد خرد (بخوانید دید استعماری)، همیشه پراشتها و خشن، ناتوان از تعامل سیاسی با دنیای بیرون، خصوصا با روش‌های غیرخشونت‌آمیز. بسادگی در اینجا می‌توانیم حرف ادوارد سعید را تعمیم دهیم:

«عرب شرقی یعنی موجودی که شهوت جنسی‌اش او را همیشه در حال تحریک و تشنج نگه می‌دارد — و بااینحال، در چشم جهان (غربی) عروسک خیمه‌شب‌بازی‌ای است که منفعلانه به دنیای مدرنی می‌نگرد که نه می‌تواند درکش کند و نه با آن کنار بیاید.» (Said, 1978, p. 312)

سعید می‌گوید برای شرق‌شناس از دل «زمین نیروی نامتجانس و هوشی افسارگسیخته می‌جوشد» (Said, 1978, p. 251) و انسان شرقی در مواجهه با این جوشش است که غرایز جنسی‌اش تحت تاثیر قرار می‌گیرد (یا در جهان‌بینی استعمارگران، کندذهن می‌شود). اگر در آنچارتد ۱ سیاهی چشم هیولاها نماد قدرتی مهیب برای براندازی چشم‌انداز استعماری بود، در آنچارتد ۲ اما دندان سیاه هیولاها دلالت بر نیروی فرویدی مشابهی دارد. یعنی هیولاها همچنان تهدیدی برای مداخلات استعماری‌اند — بعبارتی نیروهای حیوانی‌شان را نه با سلطه بلکه با سرسپردگی به جوش‌وخروش نیروی جنسی شرقی [درخت زندگی در شمبالا] به‌دست می‌آورند.

نیتن نتیجه می‌گیرد لازارویچ و ارتش‌اش هم دقیقا دنبال این‌اند که با نیروی درخت حیات به چنان هیولاهایی تبدیل شوند. جای تعجب نیست که نیتن زمانی به لازارویچ می‌رسد که می‌بیند تسلیم شرق شده است. در کنار درخت زندگی، تجسم عینی زنانه‌ی مادر طبیعت (مثل گایا در اساطیر یونان، یا فریا در اساطیر نورس، یا دیگر شخصیت‌های مشابه مثل دیمتر و اینارا و آما و غیره)، که قدرت افسارگسیخته‌ی شرق دارد فواره می‌زند، لازارویچ از آب آن می‌نوشد. در نتیجه، قدرتی ماورایی پیدا می‌کند، زخم‌هایش خودبه‌خود بهبود می‌یابند، و تقریبا مقابل ضربات گلوله‌ی تفنگ مقاوم می‌شود.

نیتن می‌بایست لازارویچ را سمت ذره‌های صمغ سوق بدهد و زمانی که نزدیک‌شان شد با شلیک گلوله مشتعل‌شان کند، و بر اثر این انفجارها لازارویچ را به زانو درآورد. تا این مرحله، با سوزاندن صمغ بود که نیتن می‌توانست نور آبی به‌خصوصی بوجود بیاورد تا مسیر رسیدن به شامبالا را پیدا کند. بنابراین، صمغ که ابزار سلطه‌طلبی استعمارگرانه‌اش برای دخول به شرق بود حالا به سلاحی برای جنگیدن علیه غرایز جنسی بی‌پایان انسان شرقی استفاده می‌شود. وقتی لازارویچ بالاخره شکست می‌خورد، نیتن در حالی از مخمصه می‌گریزد که دیگر هیولاهای شامبالا لازارویچ را می‌دردند؛ لازارویچ قربانی نزدیکی بیش‌ازحد به شهوات شرق، خشونت نیتن و سکشوالیته‌ی آشفته‌ی انسان شرقی شد.

در پایان شاد آنچارتد ۲ لازارویچ و هری زنده نمی‌مانند. شامبالا در شعله‌ی آتش‌بازی‌هایی که نیتن ایجاد می‌کند سوزد، نیتن با کلوئی دوستانه آشتی می‌کند، و رابطه‌اش با النا هم صمیمی و پایدار می‌شود. در واقع، طبق منطق پدرسالارانه، مورد اول را نابود می‌کند (لازارویچ)، مورد دوم را دفع می‌کند (شامبالا) و مالک سومی (النا) می‌شود.

حرف نهایی آنچارتد ۲ هم همین سلطه است؛ حتی وقتی نیتن بر اثر شلیک آن گلوله اخته می‌شود، اما هرگز تسلیم عواقبش نمی‌شود. با وجود زخم، از قطاری که ۲۰ فیت آن از لبه‌ی کوه آویزان است بالا می‌رود، در همان برف با بیش از ۲۰ سرباز مسلح می‌جنگد، و در همه‌ی این مدت سعی می‌کند از کم‌خونی و خطرات هایپوترمی و کمبود اکسیژن میان برف‌های ارتفاعات هیمالا از هوش نرود. چند روز بعد، و با سپری کردن دوران نقاهت، هنوز آنقدری خوب نشده که بر اثر بغل‌کردن النا بدنش درد نگیرد، اما چند دقیقه بعد با یک‌سری صحبت کوتاه دوباره وارد جنگ می‌شود تا بالاخره لازارویچ را شکست دهد — هچ بنظر نمی‌رسد تمام این مدت جای زخم گلوله اذیتش کرده باشد.

و آن خطراتی که باعث شد نیتن محدودیت‌های طبیعی جسمی را نادیده گرفته و اراده‌ی معطوف به قدرتش بر سر شرق را تکمیل کند؟ خب، این اراده و میل سلطه‌طلبی برخاسته از آن لذت‌طلبی است. با کمی جرح و تعدیل جمله‌ی شیفر، همه‌چیز به‌خاطر ارضای میل به قدرت است. سویه‌ی زنانه‌ی شامبالا را تنها می‌توان به مالکیت درآورد، بر آن سلطه یافت و از طریق یک نیروی استعماری مردانه نابودش کرد (و نیتن دریک در حکم این نیروست).

بعلاوه شکست در عملی‌کردن این قدرت پیامدهایش فاجعه‌بار است. لازارویچ اساسا به هیولا تبدیل می‌شود و عقلش را از دست می‌دهد چون می‌خواست آن جوهره‌ی جنسی شرق را مصرف کند. او حالا به تهدید تبدیل شده چون با تسلیم‌شدن مقابل شرق توانسته نیروی جنسی شامبالا را به ارث ببرد، و می‌خواهد این نیرو را فراسوی شامبالا (شرق) به جاهای دیگر هم ببرد. این چیزی نیست که نیتن اجازه‌اش را بدهد، چون رابطه‌ی پدرسالارانه‌ی میان غرب و شرق از بین می‌رود. نقش مفروض غرب این است که شرق را هر وقت اراده کرد تحت سلطه درآورد و دفعش کند. لازارویچ اما تهدیدی برای بقای این رابطه بود چون نیروی جنسی شرق را به مرزهای شرقی محدود نمی‌کرد و ممکن بود مردانگی غرب را اخته کند:

«با خواندن شرق‌شناسان می‌بینیم آن آخرالزمانی که بابتش می‌ترسند نابودی تمدن غربی نیست، بلکه نابودی مرزهایی است که شرق را از غرب جدا نگه می‌دارد». (Said, 1978, p. 263)

آنچارتد ۲

به همین خاطر است که نیتن و النا صرف مدت زمان کوتاهی با افسر سابق نازی جور می‌شوند. چون برای نیتن، و روایت داستان، حفظ رابطه‌ی پدرسالانه‌ی غرب با شرق خیلی مهم‌تر از مبارزه با ماجراجویی‌های استعمارگرانه‌ی نازی‌هاست.

البته نیتن ازاین‌نظر موفق است؛ سفرش برای سلطه‌طلبی و سپس فرار از مخمصه، قبل از اینکه خودش توسط نیروی جنسی شرق نابود شود، و همینطور شکست‌دادن رقیبش، با خیر و خوشی تمام شد. در آنچارتد ۱ جایزه‌ی نیتن در این سفر استعماری به یغما بردن طلا بود و در آنچارتد ۲ جایزه‌ی سفر جنسی‌اش هم،‌ طبعا، یک پاداش جنسی. او این بار طلا و جواهری از شرق برنمی‌دارد اما رابطه‌ی رومانتیکش با النا ترمیم می‌شود و گرچه با ناز و عشوه، با کلوئی هم به آشتی می‌رسد.

نیتن، در مقام آواتار فانتزی‌های پلیر، حامل نگرش به‌خصوصی به موفق و کامیابی است. موفقیت در این نسخه یعنی گرفتن زن به‌عنوان پاداش، که البته، پیغامی جنسیت‌زده است. اما این فانتزی در ترکیب با پدرسالاری و استعمار بدتر هم می‌شود. فانتزی نیتن دریک از اینکه «مرد» شود یعنی به هر جا خواست نفوذ کند، چه تبت باشد و چه زنان، و بتواند آنچه فکر می‌کند مال اوست را فتح کند، چه بهشتی زنانه باشد و چه زنی بهشتی. از هر نظر بنگریم، گاو شرق همیشه زاییده است.

و یک نکته: دوتا از خوانندگان به ایرادی در این جستار اشاره کردند؛ زورا لازارویچ در واقع صرب است و نه روس. ولی فکر نمی‌کنم این خدشه‌ی چندانی به متن جستار وارد کند، چون در داستان‌های آمریکایی تلاش به‌خصوصی نمی‌شود تا بین گروه‌های مختلف نژاد اسلاو تفکیک قائل شوند. و بهرحال اگر لازارویچ از قومیت دیگری هم بود اما عقاید و حرف‌هایش در هر صورت او را به همین نقش می‌رسانْد.

[در قسمت بعدی و آخرْ به شرق‌شناسی آنچارتد ۳ پرداخته می‌شود.]

نویسنده: Peter Z Grimm


آثار مرجوع

Said, E. (1978). Orientalism. Random House.

صفحه‌ی اصلی بازی دیجی‌کالا مگ | اخبار بازی، تریلرهای بازی، گیم‌پلی، بررسی بازی، راهنمای خرید کنسول بازی

منبع

مطالب مرتبط

مطالب تصادفی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *